... آن مرد مرغ فروش با سبدش شبیه یک نیمه استوانه است، ایستاده. پنج یا شش تا مرغ توی سبد است. هروقت یک مشتری از راه میرسد، او در سبد را باز میکند، از توی آن یک مرغ در میآورد و گلویش را میبُرد. مردم ایران درست مثل این مرغ ها هستند. آنها کنار هم با خیال راحت زندگی میکنند، اصلا هم به فکر خطر نیستند. شاید گرسنه باشند، شاید تشنه باشند، اما به هر صورت به زندگی ادامه میدهند. بعد یکی از آنها را میگیرند و بقیه وحشت میکنند و سر و صدای زیادی راه میاندازند، قدقد، قدقد، قدقد.برای مرد مرغ فروش فرقی نمیکند که کدام یک را بگیرد، مرغهای دیگر هم متوجه نمیشوند که دارند سر مرغی که ناپدید شده را میبُرند، و بموقع نوبت آنها هم میرسد. مرغها پس از مدت کوتاهی دوباره آرام میگیرند و به زندگی معمولشان بر میگردند، تا اینکه دفعه بعد مرد دستش را توی سبد میکند و یکی دیگر از آنها بیرون میکشد. وضع ایران هم همینطور است. یک دیکتاتور وارد صحنه میشود، عدهای از مردم را میکشد. سایر مردم مثل مرغ ها، توی خیابان راه میروند، احساس آرامش میکنند، غافل از اینکه آنها نیز محکوم میشوند*
این را صادق هدایت ۶۰ سال پیش گفت ولی حکایتی بود که تجسم نسلهای
پیشین و امروز ایرانیان است. سرنوشتی است که ایرانیان در اسارت جمهوری اسلامی
دارند و دور از دسترس رژیم و در دنیای آزاد مجازی هم آن را برای خود
رقم میزنند; قفس طلایی میسازند و دیگرانی را به خاموشی می برند.
من داریوش، نمیخواهم یک مرغ- شهروند باشم؛ از آزادی بیان و اندیشه حتی برای مخالف خود دفاع میکنم که این شرط دموکراسی و آزادی خواهی است.
من داریوش، نمیخواهم یک مرغ- شهروند باشم؛ از آزادی بیان و اندیشه حتی برای مخالف خود دفاع میکنم که این شرط دموکراسی و آزادی خواهی است.
* نقل شده از کتاب خون و نفت (تالیف منوچهر فرمانفرماییان)
ما همه شيريم ولي شير الم حملمان از باد باشد دم به دم
پاسخحذف